من قبلاً رویاهای بزرگی داشتم: تمام کردن دانشگاه، خلق آثار هنری زیبا، و همه اینها در حالی که کسب و کار پدرم را به دست میگرفتم. او میراثی میخواست و من میخواستم آن را به او بدهم. اما بیماریاش بخشی از نقشه نبود. نیاز ناگهانی او به حبس کردن من در عمارتمان، در امنیت و انزوا هم نبود. من از زندگی بیشتر میخواهم، اما فقط میتوانستم روزهایم را در انتظار بگذرانم. تا اینکه یک شب، با یک موتورسوار خیابانی از دنیایی بسیار متفاوت از دنیای خودم روبرو شدم. چیزی که با تعقیب او شروع میشود، به سرعت به چیزی عمیقتر و کشندهتر تبدیل میشود. من عاشق مردی شدهام که تمام چیزی است که باید از او بترسم، با این حال او تنها کسی است که تا به حال باعث شده احساس کنم واقعاً زندهام. اما دوست داشتن او به معنای به خطر انداختن همه چیز است - قلب، آینده و پدرم....